صادق لاریجانی قایل به نظریه اجتهاد متوسط هستم

 آیت الله صادق لاریجانی تصریح کرده است:هرچند مجتهد باید مسائل مختلف را تنقیح کنداما می‌توانیم یک نحوه اجتهاد و تقلید متوسط داشته باشیم. این اجتهاد و تقلیدى است که مجتهد در یک سرى گزاره‌هایى که منتهى به نتیجه فقهى مى‌شود مجتهد باشد و در برخى از مواردش تقلید کند. نتیجه البته تقلیدى است، منتها تقلید خاصّى است که جوازش نیاز به تنقیح مقدمات متعدّدى دارد.

به گزارش خبرگزاری مهر، حجت‌الاسلام لاریجانی چندی قبل در گفتکو با جریده وزین "نقد و نظر" به تبیین نسبت میان علم اصول و فلسفه تحلیلی پرداخت که مشروح این گفتگو در چندین بخش در معرض دید و نظر خوانندگان قرار می‌گیرد.

به نظر شما مباحث الفاظ علم اصول در علم اصول چه اهمیت و نقشى دارد؟

- عنوان (مباحث الفاظ) به خودى خود، تا حدّى مجمل است. گاهى با مسامحه‌اى کلى و اساسى، به همه مباحث جلد اول کفایة الاصول، مباحث الفاظ اطلاق مى شود. براى مثال، مى گویند: علم اصول، عبارت از مباحث الفاظ و ادله عقلى است. اگر مقصود از مباحث الفاظ این است، سؤال شما یک جواب دارد و اگر مقصود شما از مباحث الفاظ، مباحثى است که واقعاً به الفاظ مربوط مى‌شود، مثل حقیقت وضع، کیفیت دلالت الفاظ بر معانى، بحث حقیقت و مجاز و امثال آن، سؤال شما جواب دیگرى خواهد داشت. ولى به اجمال مى توان گفت که مباحث الفاظ دخیل در علم اصول اند؛ بدین شکل که یا خودشان مسئله اصولى اند و یا این که از مبادى مسائل اصولى اند.

اگر مقصود از مباحث الفاظ تمام مطالبى باشد که در جلد اول کفایة الاصول از آنها بحث شده است, حقیقت این است که تمام اینها مربوط به الفاظ نمى شود; بلکه برخى از آنها مباحث لفظى اند و برخى عقلى; مانند استحاله اجتماع امر و نهى, بحث ضد و ترتّبى که ذیل بحث ضد آمده است و بسیارى از مباحث اطلاق; گرچه اطلاق از دلالات لفظى است, لکن داراى مقدمات عقلى است.

به هر حال, اگر این معناى مسامحى موسّع از مباحث الفاظ را در نظر بگیریم که بخشى از مباحث عقلى هم در آن داخل است, در این صورت نقش آنها در علم اصول بسیار روشن است. بسیارى از آنها مسائل اصلى علم اصولند مثل مباحث مربوط به مقدمه واجب و اجتماع امر و نهى و مبحث ضد (البته این دو بحث اخیر بر اساس برخى از تفاسیر جزء مبادى محسوب مى شوند نه مسائل). و الاّ اگر از (مباحث الفاظ), خصوص مباحثى را منظور کنیم که به نحوى به الفاظ مربوط مى شوند, در این صورت باید بگوییم پاره‌اى از آنها جزء مباحث اصلى اصول است مثل مفاد مشتق یا ظهور امر در وجوب یا ظهور امر در مرّه و تکرار, و بخش دیگرى از آنها جزء مبادى علم اصول اند نه از مباحث اصلى, ولى به هر حال همه اینها در علم اصول و بالمآل در استنباط فقیه نقش دارند. مباحثى که جزء مبادى اند, تأثیرات بعیدترى دارند; ولى آنها که جزء صلب مسائل اصولى اند, تأثیرشان قریب تر و روشن تر است. برخى از مباحثى که مباحث الفاظ به معناى حقیقى کلمه را تشکیل مى دهند, اصلاً از مباحث اصول شمرده مى‌شوند; مثل بحث مشتق یا این بحث که ظهور هیئت امر در چیست. اینها به یک معنا, مباحث لفظى اند و بنا به تعریفى که از علم اصول شایع است از مسائل اصلى علم اصول اند. در عین حال, بسیارى از مباحث الفاظ , جزء مبادى علم اصول اند که تأثیرشان در استنباط فقهى بعیدتر است و ممکن است برخى از آنها هم تأثیرى نداشته باشند; براى مثال هنگام بحث درباره حقیقت وضع نمى‌دانیم که آیا این بحث در نهایت تأثیرى در یک استنباط فقهى دارد؟ آیا اگر وضع چنین یا چنان باشد, چون تأثیر در حقیقت انشا دارد, در جاى دیگرى هم مؤثر واقع مى شود یا نه؟ ولى به هر حال, در این نمى توان تردید کرد که اینها فى الجمله تأثیر دارند.

آن بخش از مباحث الفاظ که اصولى است, مثل معناى مشتق, مدلول هیئت و ماده امر, کیفیت دلالت امر بر وجوب, استحباب, و مانند اینها, دخالت بسیار روشنى در استنباط دارند. بخش دیگر هم که از این سنخ نیست و حالت مبادى دارد, به نظر مى آید آن هم حداقل مى تواند در نهایت منجر به تغییراتى شود, ولى اکنون براى من روشن نیست که حتماً این گونه اند یا نه; براى مثال اگر در بحث وضع, قائل به اعتبارى و یا انشائى بودن وضع و یا قائل به نظریه شهید صدر (قرن اکید) باشیم, روشن نیست که آیا هر یک از اینها در نهایت نتایج فقهى به دنبال دارند یا نه; آن چه مى دانیم این است که مسلّماً این گونه مباحث در تقریر و تقریب برخى استدلالات دخیل اند; براى مثال, دانستن این که وضع چه باشد (تعهد یا اعتبار یا…) گاهى در حقیقت انشا و اخبار دخالت دارد. در هر صورت, چنین رابطه اى مسلم است که مى تواند مؤثر باشد, اما این که بالفعل کجا مؤثر است فعلاً روشن نیست; در بحث استعمال لفظ در اکثر از معنا, نتایج فقهى روشنى مى توان مطرح کرد و فقها در موارد متعددى یک حکم فقهى را منوط به این کرده اند که استعمال لفظ در اکثر از معنا جایز است یا نه. البته در صحت ثمره اى که قائل شده اند, بحث هست, اما نمى توان انکار کرد که فى الجمله در برخى از موارد مؤثر است. نهایت این که این نکته کاملاً قابل تصور است که برخى از این مباحث و حتى آنها که مبادى هستند, مى توانند به استنباطات مختلف فقهى منجر شوند و لذا به نظر من باید بحث از آن مطرح شود.

هنگامى که عالم اصولى از مبادى بحث مى کند, آیا از آن جهت که عالمى اصولى است, این مباحث را بررسى مى کند یا این که حیثیت او فرق مى کند؟

- این بحث معلوم نیست ثمره مهمى داشته باشد. اگر خیلى دقیق شویم, بما هو اصولى نیست; چون اصولى کسى است که متصدى کار در علم اصول است و آن مبادى در واقع مباحثى عقلى, کلامى, فلسفى یا زبان شناختى است و چون کسى متکفّل آن نشده یا آن چنان که اصولى انتظار داشته, کسى آنها را بررسى نکرده است, اصولى مجبور شده که به آنها بپردازد. پس با دید دقیق, عالم اصولى کسى است که کار اصولى مى کند و اینها علم اصول نیست و مبدأ اصول است; به عنوان مثال منطقى گاه به مباحثى مى پردازد که از لحاظ منطقى, نباید به آنها بپردازد; ولى بحثهاى صرفى و نحوى هم کرده است; براى مثال در ساختار جمله و کیفیت انشا و اخبار و… بحث کرده است. این بحثها شاید واقعاً منطقى نباشند, ولى از منظر عالم منطقى چون نحوى این گونه بحث نکرده, او آنها را به عنوان مبادى, خودش طرح مى کند. بنابراین به نظر من اصولى نیز به یک سلسله ابزارهایى نیاز دارد و این مبادى, ابزار کار او در علم اصول اند; چون دیگران یا آنها را اصلاً بحث نکرده اند و یا بحث کرده اند, ولى منقح بحث نشده است. از این رو, اصولى مجبور است که آنها را طرح کند. با توجه به این نکات دیگر تأثیرى ندارد که بگوییم آیا بما هو اصولى این کار را مى کند یا نه.

آیا این مباحث ذیل علم دیگرى مى گنجند؟

- بله, حتماً. براى مثال خود ما در بحث مبادى علم اصول, مباحثى را مطرح کردیم که بخشى از آن مبادى قطعاً فلسفى است; مثل بحث اعتباریات, و بخشى هم کلامى است; مثل بحث حسن و قبح و حقیقت حق. البته ممکن است بحث هایى در فلسفه هاى مضاف غربى, تحت عناوین دیگرى مثل فلسفه اخلاق و یا فلسفه حقوق درآید. برخى دیگر از مباحث شاید واقعاً بحث هاى نحوى و زبان شناختى باشند.

به هر حال, در این که این مباحث در مسائل علم دیگرى مى گنجد, شکى نداریم, ولى این که چرا عالم اصولى متکفل اینها مى شود, دلیلش این است که یا جاى دیگر بحث نشده و یا این که آن گونه که او مى خواهد, بحث نشده است; در عین این که مسئله او هم همان مسئله علوم دیگر است; براى مثال بحث اعتباریات در فلسفه معهود ما به این شکل مطرح نبوده و از اصول به فلسفه رفته است. مرحوم علامه طباطبایى این بحث را از شیخ محمدحسین اصفهانى گرفته و در فلسفه طرح کرده است. اعتباریات در فلسفه ما جایى نداشت, ولى واقع مطلب این است که اعتباریات باید در فلسفه بحث شود و حداقل جاى مناسب تر آن فلسفه است; منتها یک فیلسوف که از منظر فلسفى به آن بحث مى پردازد, نکات ریزى را که یک اصولى به آن نیاز دارد, مورد بررسى قرار نمى دهد; مثل این که حقیقت اعتباریات چه نحوه وجودى در عالم دارند, یا تقسیم اعتباریات و مانند این مسائل. اینها مسائلى بود که در اصول پیش آمده و اصولى را به طرح این مباحث کشانده است.

برخى از آنها هم اصلاً اصولى است; مثل تطبیقات بحث اعتباریات در علم اصول; مانند این که آیا ماهیت گزاره هاى اصولى, اعتبارى است یا نه؟ از چنین مسئله اى هیچ گاه در فلسفه بحث نمى شود; این کارى است که باید اصولى انجام دهد. پس ماهیت برخى از مباحث واقعاً مربوط به علم دیگر است, ولى اصولى مجبور است از آنها بحث کند.

برخى از اصولیان گفته اند که این مباحث حیثیات متعدد دارد; یعنى نحوى یا صرفى ممکن است از یک حیث بحث مشتق را بررسى کند که آن حیث چه بسا اصلاً براى عالم اصولى ثمره اى نداشته باشد و اصولى هم از حیثى بحث کند که نحوى با آن کار ندارد. آیا مراد شما این است؟

- من این را نمى خواهم بگویم و اصلاً این حرف را قبول ندارم; چون این حیثیات همیشه درست نیستند. این حیثیات گاه بسیار صورى است و گاهى اصلاً درست نیست; براى مثال در بحث حقیقت و مجاز, در این که حقیقتِ مجاز چیست, و این که مجاز تصرف در معناى لفظ است یا در تطبیقات لفظ و یا چیز دیگرى است, فرق میان کار عالم معانى و عالم اصولى چیست؟ فرقى نمى کند که کجا طرح شود, این مسئله هم براى عالم معانى بیان مطرح بوده و هم عالم اصولى در مبادى علم اصول از آن بحث کرده است. براى هر دو, بحث به یک صورت مطرح است و این حرف درستى نیست که اینها به دو حیث بوده است چون این حیث ها تأثیرى در بحث ندارد. و یا فرض کنید این مسئله که آیا ذات در مشتق مأخوذ است یا نه؟ این بحث براى اصولى و فیلسوف به یک گونه مطرح بوده است.

 صرفى تنها به حیث اشتقاق نظر دارد.

- من نمى گویم هر چه صرفى بحث مى کند, بعینه در اصول هم بحث مى شود; عرض من این است که مسائلى که در مبادى علم اصول بحث مى شود, بسیارى از اوقات با کارى که علماى دیگر انجام مى دهند, مشترک است. بحثى که اصولى در مبادى علم اصول درباره حسن و قبح انجام مى دهد, واقعاً با کار متکلم تفاوتى ندارد; منتها اصولى به دنبال تعمیق در مباحث, با عنایت به تأثیر آنها در احکام است که اینها را کلامى معمولاً بحث نمى کند. به هر حال, آوردن این مباحث به عنوان مبادى در یک جا از باب ضرورت است, نه از باب این که از لحاظ ساختارى تعیّنى داشته که آنها دور هم جمع شوند.

 در صورت پذیرش بیان شما, آیا اگر عالم زبان به دقت این مباحث را مطرح کند, عالم اصولى مى تواند به نتایج مباحث او اکتفا کند؟

- این بحث دیگرى است. شما یک بار مى پرسید که در اصول اینها به عنوان مبادى بحث مى شود یا نه, و یک بار بحث این است که آیا مبادى, لازم است یا نه؟ آیا در این مبادى باید مجتهد باشد یا نباید مجتهد باشد؟ این سؤال دیگرى است. ممکن است یک مقدمه فلسفى خیلى روشن مثل اصالت وجود در یک مسئله اصولى کاربرد داشته باشد; این مى شود جزء مبادى که در فلسفه طرح مى شود. ما یک بار سؤال مى کنیم که آیا بحث از اصالت وجود هم باید در مقدمه علم اصول بیاید؟ ممکن است بگوییم خیر; چون این بحث در فلسفه آمده است. بار دیگر مى پرسیم: آیا اصولى براى این که اجتهادش تمام باشد, باید مبادى خود را تنقیح کرده باشد؟ مسلم است که باید چنین کند; منتها باید برود در فلسفه و آن مسئله را تنقیح کند.

تعریف مبادى این نیست. معمولاً وقتى مى گویند چیزى از مبادى تصدیقى یا تصورى است, در واقع اصلش را از علم دیگر مى آورند و در این جا صرفاً تحریر و یا شرح مى کنند و نه بحث اجتهادى.
- به بحث من توجه نکردید. عرض من این است که یک بار مى گویید کجا باید بحث شود و بار دیگر مى گویید مجتهد باید آن را بحث کرده باشد یا نه; این بحث ربطى به تقسیم علوم ندارد. این راجع به این است که مجتهد کیست؟ آن چه که مبدأ براى علم محسوب مى شود امرى است که در علم به عنوان پیش فرض اخذ مى شود و از علم دیگرى مى آید. البته این که آیا مبادى همیشه باید در علوم بحث شوند و یا این که عالم در یک علم مى تواند مجموعه اى از مبادى را که در علمش بدان نیاز دارد, در مقدمه علمش جمع کند و بگوید اینها را در این علم لازم داریم و از اینها بحث مى کنیم, این خود مسئله اى قابل تأمّل است, ولى در هر حال این یک بحث است که موضع بحث از مبادى کجاست؟ بحث دیگر این است که آیا لازم است مجتهد از آن مبادى بحث کند؟ به این معنا که آیا باید در این مبادى هم مجتهد باشد؟ پاسخ پرسش اخیر روشن است: مجتهد براى این که مجتهد باشد, شکى نیست که باید مبادى را هم تنقیح کند. فى المثل اگر اصالت وجود مبدأى است که از فلسفه آمده و به عنوان پیش فرض در اصول اخذ شده, آیا لازم است که اصولى در این مسئله هم مجتهد باشد؟ به گمان من جواب قطعاً مثبت است: بله, باید مجتهد این مسئله فلسفى را تنقیح کرده و در آن صاحب نظر باشد.

البته در این جا بحث دیگرى قابل طرح است: آیا ممکن است بتوانیم یک نحوه اجتهاد و تقلید متوسط داشته باشیم; به نظر بنده چنین چیزى ممکن است گرچه قائل (به ضرس قاطع) ندارد. خیلى هم در این زمینه فحص کرده ام و مطالبى هم نوشته ام. به نظر مى رسد یک نحوه اجتهاد و تقلید توسطى را مى توانیم فرض کنیم و آن اجتهاد و تقلیدى است که در یک سرى گزاره هایى که منتهى به نتیجه فقهى مى شود مجتهد باشد و در برخى از مواردش تقلید کند. نتیجه البته تقلیدى است, منتها تقلید خاصّى است که جوازش نیاز به تنقیح مقدمات متعدّدى دارد و ما این کار را انجام داده ایم و ان شاء اللّه ماحصل این تحقیق را منتشر خواهیم کرد.

با توجه به نکات فوق مى گوییم چند بحث نباید با هم خلط شود: یکى در باب تقسیمات علوم است و این که از مبادى کجا باید بحث شود آیا مبادى علم مثل اصول, هر یک باید در علم خاص خودش بحث شود یا فرض دیگرى مى توان کرد. بحث دیگر این است که مجتهد به معناى تام کلمه, آیا باید در این مبادى مجتهد باشد یا نه؟ که به نظرم در این هیچ تردیدى نیست. بحث سومى هم قابل طرح است که آیا اصلاً اجتهاد متوسط وجود دارد یا نه؟ یعنى در عین حال که قبول داریم این فرد مجتهد تام نیست (تعبیر مجتهد تام غیر از اصطلاح مجتهد مطلق است که در برابر مجتهد متجزى قرار دارد), و حتى از جهتى مقلد است, ولى آیا این کار او به لحاظ شرعى درست است یا نه؟

با توجه به نکات فوق مى توانیم هم پرسش شما را بهتر بفهمیم و هم پاسخ روشن ترى به آن بدهیم: این که گفته اید (اگر عالم زبان مباحث را به دقت مطرح کند, آیا عالم اصولى مى تواند به نتایج مباحث او اکتفا کند) اگر مقصود بحث اول از مباحث سه گانه فوق است, یعنى مقصود موضع بحث از (مبادى) است, مى گوییم آرى اگر واقعاً عالم زبان مسئله اى را در زبان شناسى تنقیح کند, اصولى مى تواند از طرح آن در مقدمه علم اصول پرهیز کند و طالبان علم را بدان (موضع) خاص ارجاع دهد.

ولى اگر مقصود بحث دوم باشد, یعنى این که مجتهد خود مسئله اى را که به عنوان (مبدأ) مطرح است, تنقیح نکند و بخواهد صرفاً به نتایج دیگران اکتفا کند, مسلّماً به لحاظ (اجتهاد) نمى تواند چنین کند. یعنى بدون تنقیح مبادى, مجتهد, مجتهد نیست.

ولى بحث سومى هم قابل طرح است: آیا به لحاظ شرعى مى توان به نتایج کار دیگران اکتفا کرد و آن را به اجتهاد در پاره اى قضایاى دیگر ضمیمه نمود و به نتیجه عمل کرد (گرچه این شخص دیگر (مجتهد) تام نیست و نمى تواند محل تقلید دیگران باشد) این نظر البته قائل صریحى ندارد ولى نظریه اى است که بنده به عنوان (نظریه توسط در اجتهاد و تقلید) مطرح کرده ام و از آن دفاع مى‌کنم.


URL : https://www.vekalatonline.ir/articles/63/صادق-لاریجانی-قایل-به-نظریه-اجتهاد-متوسط-هستم/